کد مطلب:292452 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:152

حکایت پنجاه و نهم: شیخ علی رشتی

عالم گرانقدر، شیخ علی رشتی از شاگردان خاتم المحقّقین الشیخ مرتضی - اعلی اللَّه مقامه - و سیّد سند، استاد اعظم بود. وقتی مردم شهر لار و اطراف آنجا از نداشتن عالم جامع نافذ الحكمی شكایت كردند، آن مرحوم را به آنجا فرستادند. سالها در سفر و حضر با او همنشین بودم و در فضیلت و اخلاق خوب و تقوا كمتر كسی را مثل او دیدم. نقل كرد: وقتی از زیارت اباعبداللَّه(ع) برمی گشتم و از راه آب فرات به سمت نجف اشرف می رفتم، در كشتی كوچكی كه بین كربلا و طویرج بود نشستم و مردم آن كشتی همه اهل حلّه بودند و از طویرج راه حلّه و نجف جدا می شود. آنگاه گروهی را دیدم كه مشغول لهو لعب و شوخی شدند به غیر از یك نفر كه با آنها بود ولی با آنها همراهی نمی كرد و آثار متانت و سنگینی در او آشكار بود، نه می خندید و نه شوخی می كرد و آن گروه از مذهب او ایراد می گرفتند و عیب جویی می كردند با این حال در خوردن و آشامیدن شریك بودند.

بسیار تعجب كردم و فرصت سؤال كردن نبود تا اینكه به جایی رسیدیم كه به خاطر كمی آب، ما را از كشتی بیرون كردند. در كنار نهر راه می رفتیم آنگاه از او در مورد علّت دوری كردن از دوستانش و اینكه چرا آنها از مذهب او ایراد می گرفتند پرسیدم.

گفت: آنها دوستان من هستند كه سنّی می باشند و پدرم هم از آنها بود و مادرم اهل ایمان و خود من هم مانند آنها بودم و به بركت حضرت مهدی(ع) شیعه شدم. آنگاه از چگونگی آن پرسیدم.

گفت: اسم من یاقوت است و شغل من هم فروختن روغن در كنار پل حلّه است. سالی برای خریدن روغن از حلّه به اطراف و نواحی در نزد بادیه نشینان عرب رفتم. پس مقداری دور شدم تا آنچه كه می خواستم خریداری كردم و با گروهی از اهل حلّه برگشتم. در بعضی از منازل وقتی فرود آمدیم خوابیدیم. وقتی بیدار شدم كسی را ندیدم. همه رفته بودند و راه ما در صحرای بی آب و علفی بود كه درّندگان بسیاری داشت و در نزدیكی آن هیچ آبادی نبود مگر بعد از گذشتن از فرسخ های بسیار. آنگاه بلند شدم و بارم را برداشتم و به دنبال آنها رفتم. بعد از كمی پیاده روی، راه را گم كردم و سرگردان شدم و از حیوانات وحشی و تشنگی می ترسیدم. آنگاه به خلفاء و شیخ ها متوسل شدم و آنها را شفیع خود در نزد خداوند قرار دادم و گریه كردم امّا هیچ گشایشی در كارم ندیدم. با خود گفتم: من از مادر می شنیدم كه می گفت: ما امام زنده ای داریم كه كنیه اش ابو صالح می باشد، به گمشدگان راه را نشان می دهد و به فریاد بیچارگان می رسد و به ضعیفان كمك و یاری می رساند. آنگاه با خداوند عهد كردم كه به او متوسل شوم و اگر مرا نجات داد به مذهب مادرم برگردم. پس او را صدا كردم و گریه و زاری می كردم، ناگهان كسی را دیدم كه با من راه می رود و عمامه ی سبزی بر سرش است كه رنگش مانند این بود. و به علفهای سبزی كه در كنار نهر روییده بود اشاره كرد. آنگاه راه را به او نشان داد و دستور داد كه به مذهب مادرش ایمان آورد و كلماتی را فرمود كه من (مؤلف كتاب) فراموش كردم.

و فرمود: «به زودی به روستایی می رسی كه اهل آن همگی شیعه هستند.»

گفتم: ای آقای من! ای آقای من! با من تا این روستا نمی آیید؟

فرمود: «نه، زیرا هزار نفر در اطراف شهر به من استغاثه نمودند و من باید آنها را نجات بدهم.»

این نتیجه صحبت های آن جناب بود كه در ذهنم ماند، آنگاه از نظرم غایب شد. و كمی نرفته بودم كه به آن روستا رسیدم و راه تا آنجا بسیار بود و آن گروه روز بعد به آنجا رسیدند. وقتی به حلّه رسیدم نزد سیّد فقهای كاملین، سیّد مهدی قزوینی كه ساكن حلّه بود رفتم و جریان را برایش تعریف كردم و علم هایی كه در مورد مذهب بود از او یاد گرفتم و از او در مورد كاری كه به وسیله آن بتوانم دوباره آن جناب را دیدار كنم پرسیدم و او فرمود: چهل شب جمعه به زیارت ابا عبداللَّه(ع) برو.

و من مشغول شدم و از حلّه برای زیارت شب جمعه به آنجا می رفتم تا آنكه یك شب جمعه باقی ماند. روز پنج شنبه بود كه از حلّه به كربلا رفتم وقتی به دروازه شهر رسیدم دیدم مأموران از افرادی كه وارد می شوند طلب تذكره می كنند در حالیكه من نه تذكره داشتم و نه پول آنرا. به همین دلیل سرگردان شدم و افراد نزدیك دروازه مزاحم یكدیگر بودند و یكبار می خواستم كه به طور پنهانی از آنها بگذرم امّا نتوانستم. در همین حال حضرت ولیّ عصر(ع) را دیدم در حالی كه در هیأت طلبه های عجم بود یعنی عمامه سفیدی بر سر داشت و داخل شهر است. وقتی آن جناب را دیدم به او متوسل شدم و استغاثه كردم. آنگاه بیرون آمد و دست مرا گرفت و داخل دروازه كرد در حالیكه كسی متوجّه نشد وقتی وارد شدم دیگر آن حضرت را ندیدم و بسیار حسرت خوردم.